آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 464
بازدید کل : 102481
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
دسته گل
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد دسته گل را به دختر داد و گفت : میدانم از این گلها خوشت آمده است . به زنم میگویم که دادمشان به تو .گمانم او هم خوشحال میشود . دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد .
این نظر توسط nafas در تاریخ 1391/6/24/5 و 0:00 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
سلام دوست عزیز خسته نباشین وبتون عالیه موفق باشین خوشحال میشم به منم یه سری بزنی در ضمن اگه با تبادل لینک موافق باشین خبرم کنید باییییییییییییییییی ![]() |